تکریم متقاضیان و سرمایه گذاران امری ضروری است.
به گزارش روابط عمومی شهرک صنعتی دارویی برکت صبح روز دوشنبه مورخ ۰۱۰۳۰۶ فتحیان مدیرعامل این شهرک در جلسه فنی ماهیانه در جمع کارکنان این شرکت خبر از روند مناسب پیشرفت برنامه های سالیانه شهرک دارویی داد. وی در این رابطه گفت:
عرض خدا قوت دارم خدمت همه دوستان مشغول در این شهرک. گزارش فنی خوبی شنیدیم امروز و امیدوارم که این مجموعه برای گروه دارویی با سلامت و کیفیتی که دارد بدرخشد. یک مجموعه ای که هم اقتصادی است هم باعث آبرو است و هم امیدوار کننده
مدیریت آب امری ضروری
در حوضه آب علی رغم خشکسالی و کم آبی موجود در کل کشور تا حدودی وضع مناسبی داریم البته این به شرطی است که مدیریت مصرف آب داشته باشیم. مدیران شرکت بایست کار هایی که در برنامه های امسال بوده را با جدیت دنبال کنند. به نظرم در شش ماهی(شش ماه از سال مالی) که گذشت با این پیشرفتی که ملاحضه می کنیم و هزینه هایی که شده تقریبا به تعهد خود نزدیک شده ایم .
تکریم و همراهی متقاضیان و سرمایه گذاران
با متقاضیان ضمن رعایت چهارچوب های آئین نامه ای و قانونی محبت کنید. امروز شرایط برای سرمایه گذاری و تولید واقعا شرایط مناسب و جذابی نیست. تا می توانید در صورتی که تعهدی خارج از عرف برای شرکت ایجاد نمی کند مشکلات متقاضیان و سرمایه گذاران را حل، و جاده تولید را هموار کنید. لذا خواهشی که از شما دارم این است که این سرمایه گذارانی که در شهرک در صف اول جنگ اقتصادی هستند را به عنوان انسان های مقدس نگاه کنید. ما چطور در دفاع مقدس به سرباز ها مقدس نگاه می کردیم امروز هم باید همان دیدگاه را داشته باشید شما نگاه بکنید در زمان جنگ بیشترین جلسات امام با فرماندهان نظامی بود امروز هم بیشترین جلساتی که حضرت آقا برگزار می کنند با تولید کنندگان است این موضوع نشان از اهمیت رونق تولید و جنگ اقتصادیی که علیه کشور عزیزمان در جریان است دارد.
تاکید بر ایمنی
یک نکته ای که بعد از ماجرای متروپل برای بنده تبدیل به یک دغدغه جدی شد بحث مجوزات ساختی هست که ما صادر می کنیم دوستان عزیز حتما الزامات مهندسی باید به صورت کامل رعایت شود و به گونه ای ضوابط فنی اعمال شود که مسئولیت شخص دیگری را ما بر عهده نگیریم. در الزامات فنی به هیچ عنوان کوتاه نیایید و ایمنی را در اولویت کار ها قرار دهید.
یادی از شهید دکتر چمران
این روز های تیر ماه روزهای عجیبی است و با توجه به اینکه تمامی شما جوان هستید با خودم فکر کردم که در این روز ها یادی بکنم از شهید دکتر چمران که واقعا نابغه ای بود و با وجود اینکه همه چیز داشت برای خدمت به کشور، به ایران بازگشت و هرچه داشت در طبق اخلاص گذاشت.یک آدمی که از حیث علمی در تراز عالمان جهانی و در آمریکا صاحب کرسی بود. من یک مطلبی را که نقلی هست از همسر شهید چمران در شب قبل از شهادت اش و خیلی به دلم نشست برای شما می خوانم:
غاده همسرِ شهید دکتر مصطفی چمران از آخرین شبِ همراهیاش با شهید چنین میگوید:
تا شبی که از من خواست به شهادتش راضی باشم.
آن شب قرار بود مصطفی تهران بماند. گفته بود روز بعد برمیگردد. عصر بود و در ستاد نشسته بودم… ناگهان در اتاق باز شد، من ترسیدم، که مصطفی وارد شد. قرار نبود برگردد. مرا نگاه کرد، گفت: «مثل این که خوشحال نشدی دیدی من برگشتهام؟ امشب برای شما برگشتم.»
گفتم: «نه مصطفی! تو هیچوقت به خاطر من برنگشتی! برای کارِت آمدی.»
مصطفی با همان مهربانی گفت: «امشب برگشتم به خاطر شما. از احمد سعیدی بپرس. امشب اصرار داشتم برگردم، با هواپیمای خصوصی آمدم که اینجا باشم))
خیلی حالم منقلب بود. گفتم: «مصطفی من عصر که داشتم کنار کارون قدم میزدم احساس کردم اینقدر دلم پُر است که میخواهم فریاد بزنم. خیلی گرفته بودم..))
گفتم: «آنقدر در وجودم عشق بود که حتّی اگر تو میآمدی نمیتوانستی مرا تسلّی بدهی.»
او خندید، گفت: «تو به عشقِ بزرگتر از من نیاز داری و آن عشق خداست. باید به این مرحله از تکامل برسی که تو را جز خدا و عشق خدا هیچ چیز راضی نکند. حالا من با اطمینان خاطر میتوانم بروم.»
در آن لحظه متوجّه این کلامش نشدم. شب رفتم بالا. وارد اتاق که شدم دیدم مصطفی روی تخت دراز کشیده، فکر کردم خواب است. آمدم جلو و او را بوسیدم. مصطفی روی بعضی چیزها حسّاسیت داشت. یک روز که آمدم دمپاییهایش را بگذارم جلو پایش، خیلی ناراحت شد، دوید، دوزانو شد و دست مرا بوسید، گفت: «تو برای من دمپایی میآوری؟»
آن شب تعجّب کردم که حتی وقتی پایش را بوسیدم تکان نخورد. احساس کردم او بیدار است، امّا چیزی نمیگوید، چشمهایش را بسته و همینطور بود.
مصطفی گفت: «من فردا شهید میشوم.»
خیال کردم شوخی میکند. گفتم: «مگر شهادت دست شما است؟»
گفت: «نه، من از خدا خواستم و میدانم به خواست من جواب میدهد. ولی میخواهم شما رضایت بدهید. اگر رضایت ندهید، شهید نمیشوم.»
خیلی این حرف برای من تعجّب بود. گفتم: «مصطفی، من رضایت نمیدهم و این دست شما نیست. خُب هر وقت خداوند ارادهاش تعلّق بگیرد، من راضیام به رضای خدا و منتظر این روزم، ولی چرا فردا؟» و او اصرار میکرد که: «من فردا از اینجا میروم، میخواهم با رضایت کاملِ تو باشد.» و آخر رضایتم گرفت.
نمیدانستم چرا راضی شدم. نامهای داد که وصیتش بود و گفت: «تا فردا باز نکنید.»
بعد دو سفارش به من کرد، گفت: «اوّل این که ایران بمانید.»
گفتم: «ایران بمانم چه کار؟ اینجا کسی را ندارم.»
مصطفی گفت: «نه! تعرّب بعد از هجرت نمیشود. ما اینجا دولت اسلامی داریم و شما تابعیت ایران دارید. نمیتوانید برگردید به کشوری که حکومتش اسلامی نیست، حتّی اگر آن، کشورِ خودتان باشد.»
گفتم: «پس اینهمه ایرانیها که در خارج هستند چهکار میکنند؟»
گفت: «آنها اشتباه میکنند. شما نباید به آن آداب و رسوم برگردید. هیچوقت!» دوم هم این بود که بعد از او ازدواج کنم.
گفتم: «نه مصطفی! زنهای حضرت رسول (صلّی الله علیه و آله) بعد از ایشان …» که خودش تند دستش را گذاشت روی دهنم. گفت: «این را نگویید. این، بدعت است. من رسول نیستم.»
گفتم: «میدانم. میخواهم بگویم مثل رسول کسی نبود و من هم دیگر مثل شما پیدا نمیکنم.»
شب آخر با مصطفی واقعاً عجیب بود. صبح که مصطفی خواست برود من مثل همیشه لباس و اسلحهاش را آماده کردم و آب سرد دادم دستش برای تو راه. مصطفی اینها را گرفت و به من گفت: «تو خیلی دختر خوبی هستی.» بعد یکدفعه یک عدّه آمدند توی اتاق و مجبور شدم بروم طبقه بالا. صبح زود بود و هوا هنوز روشن نشده بود. کلید برق را که زدم چراغ اتاق روشن و یکدفعه خاموش شد. فکر کردم «یعنی امروز دیگر مصطفی خاموش میشود، این شمع دیگر روشن نمیشود، نور نمیدهد.» تازه داشتم متوجّه میشدم چرا اینقدر اصرار داشت و تأکید میکرد که امروز ظهر شهید میشود. مصطفی هرگز شوخی نمیکرد. یقین پیدا کردم که مصطفی امروز اگر برود، دیگر برنمیگردد. دویدم و کلت کوچکم را برداشتم، آمدم پایین. نیتم این بود مصطفی را بزنم، بزنم به پایش تا نرود. مصطفی در اتاق نبود. آمدم دم ستاد و همان موقع مصطفی سوار ماشین شد. هرچه فریاد میکردم که «میخواهم بروم دنبال مصطفی»، نمیگذاشتند. فکر میکردند دیوانه شدهام، کلت دستم بود! به هر حال، مصطفی رفته بود و من نمیدانستم چهکار کنم. در ستاد قدم میزدم، میرفتم بالا، میرفتم پایین و فکر میکردم چرا مصطفی این حرفها را به من میزد. آیا میتوانم تحمّل کنم که او شهید شود و برنگردد. خیلی گریه میکردم، گریه سخت. خانمی در اهواز بود به نام «خراسانی» که دوستم بود. با هم کار میکردیم. یکدفعه خدا آرامشی به من داد. فکر کردم «خب، ظهر قرار است جسد مصطفی بیاید، باید خودم را آماده کنم برای این صحنه.» رفتم پیش خانم خراسانی. حالم خیلی منقلب بود. برایش تعریف کردم که دیشب چه شد و اینکه مصطفی امروز دیگر شهید میشود. او عصبانی شد، گفت: «چرا این حرفها را میزنی؟ مصطفی هر روز در جبهه است. چرا اینطور میگویی؟ چرا مدام میگویی مصطفی بود، بود؟ مصطفی هست!» میگفتم: «اما امروز ظهر دیگر تمام میشود.» هنوز خانهاش بودم که تلفن زنگ زد، گفتم: «برو بردار که میخواهند بگویند مصطفی تمام شد.» او گفت: «حالا میبینی اینطور نیست، تو داری تخیل میکنی.» گوشی را برداشت و من نزدیکش بودم، با همه وجودم گوش میدادم که چه میگوید و او فقط میگفت: «نه! نه!»
بعد بچّهها آمدند که ما را ببرند بیمارستان. گفتند: «دکتر زخمی شده.» بیمارستان را میشناختم، آنجا کار میکردم. وارد حیاط که شدیم دور زدم سمت سردخانه. میدانستم مصطفی شهید شده و در سردخانه است، زخمی نیست… رفتم سردخانه … جسدش را دیدم، گفتم: «اللّهمّ تقبّل منّا هذا القربان!»
آن لحظه دیگر همه چیز برای من تمام شد؛…
او را بغل کردم و خدا را قسم دادم به خون مصطفی که رحمتش را از این ملّت نگیرد.
منبع: کتاب سفر آگاهان شهید؛ صفحات ۸۶ تا